Dal Segno

ساده باش ... دنیا هبوط می کند، باز، شب اول یاوه های مقدس فرا می رسد، باز اندام نحیف شب می کشد رنگ تاریکش را روی خوابیده طرح های بشریت. سکوت می شود، باز می گردد دنیا روی خطوط موازی تقسیم شدن، تقسیم ماندن، ... هیچ چیز، نهایتا بی خیالی پست مدرن برای برهنه شدن، برای نقش های روی سقف های منحنی، برای آغاز، برای برهنه کردن پستان های سفید و پر از التهاب، پر از گرمی دوست داشتنی مخدر. نت های موسیقی تکرار می شوند، همه چیز روی خط میزان به دال سینیو می رسند ... دنیا گیج می خورد، و ناز می کند روسپی برای منتهی شدن به هزاره سوم، به هزاره درد، به لحظه ای که باز می گردد، به لحظه ای که دکمه شلوارش را باز می کنند، ... به لحظه ای که روی پاهای برهنه اش سردی احساس می کند، تنهایی ... و سفیدی مطلق تمام انحنای بی پرده اش، میان زمستانی تلخ، سرد، ... دال سینیو، ... دال سینیو ... چه لبخند زیبایی داشت، و چه اندام داغی داشت، ... عصر آهن بود زندگی ... دال سینیو!

Upside Vision

صدای پیکر ناپیدای باد، می پیچد لای شاخه های سکوتی کوتاه و همه چیز روح می گیرد، همه چیز حرف می شود، همه چیز انگار واقعی تر از قصه مبهم موسیقی رمز آلوده ای می شود که از لای در نیمه باز کافه رو به رو می خیزد لای پوست این خیابان سرد و می رود در پهنه جان مرده ای که شاید فقط درخت ها احساسش کنند و سایه ها ... پر می شود انگار از رنگ های شفاف، روی سیاه و سفید های روزی که از باز شدن کافه آغاز می شود ... تا شبی که باز، آخرین پیرمرد کم حرف و ساده شب هنگام، بعد از خاموش شدن چراغ های داخل کافه، با گام ها و حرکات کندش خارج می شود و مبهوت می شوم در عبور ساده اش تا انتهای خیابان و بعد ... سکوت می گیرد و باز فضای مرده خیابان نیمه شب، ... باز تکرار سمفونی موسیقی روز قبل، ... رویای فهمیدن این روح های تاریک روز.

زیاد مطمئن نخواهد بود، نقاشی تابلوهای بزرگ تبلیغاتی است که می فهمم موسیقی یعنی آرشه های موازی و دست های معلق جایی بین سیاهی حاشیه ها و ویولن های پوستر. هر چه باشد، می توانم به خیالم، برای هر چیزی حقیقتی بیشتر از یک خیابان نیمه بلند و گاه پر از شلوغی و آدم ها و گاه مرده و سرد داشته باشم.

برای ساکنین تنهای کنار جوی این خیابان ها، عمری دراز هست، برای دیدن و به خاطر سپردن پیرمردی که عصر ها که میشد، تکیه میداد به همین پهنه دیوار و سیگاری روشن می کرد و خیره می ماند در ناهماهنگی گام ها و سایه ها ... یا گاه انتظار کسی برای رفتن. برای سکوت های خیلی سال بعد.

شاید هزار سال خوب باشد برای این همه شاخ و برگی که حالا می رسند به پنجره آپارتمان رو به روی کافه، ... برای شب هایی که چراغ اتاق خوابی روشن می شود و دختری زیبا داخل خواهد شد و انگار از روزی ملال آور سلانه سلانه تمام خیابان را گز کرده باشد و حالا، در تنهایی، در انزوای تمام، لباس هایش را از تنش در می آورد و عادت کرده باشم انگار به همین ساعت ها، ... به همین پنجره ای که باز می شود به درختی پر از سایه و خاطره و سکوت، ... به هنگامی که رو به روی آینه می ایستد و دستهایش را می بینم که سینه بند سفیدی را باز می کند و تنهاییش را در آینه دید می زند، ... و تاریک می شود اتاق و انگار، همه راز های نادیده، زیر نور مهتابی که می ریزد انگار باران نیمه های اردیبهشت، روی برهنگی بی همتایش، ... و به خواب می رود، ... و انقدر غرق در تماشایش خواهم شد که باز، ...

صدای پیکر ناپیدای باد، خواهد پیچید لای شاخه های سکوتی کوتاه و همه چیز روح خواهد گرفت، همه چیز حرف خواهد شد، همه چیز انگار واقعی تر از قصه مبهم موسیقی رمز آلوده ای خواهد شد که از لای در نیمه باز کافه رو به رو می خیزد لای پوست این خیابان سرد و خواهد رفت در پهنه جان مرده ای که شاید فقط درخت ها احساسش کنند و سایه ها ...

در خواب یک پروانه

خیال کنم انگار همه چیز اتفاقی بود. تاس های بی حد و مرز اعداد. که می ریزند روی زمینی از نیاز. روی آدم های رنگارنگی که گاه می فهمند، که گاه درک می کنند این اعداد را که روی اختیارشان می افتند. چشم های دروغین و رنگ های نا امن. این حریم زندگیست. جایی که عبور از آن به دیوار های پوچی و عدم می رسد. روی دیوار ها، پیچک های سیاه، ... و خیلی بالاتر از دیده شدن، سپیدارهای اندازه تمام سالها. نمی دانم چند سال داشته باشند خوب است ... اما شاخه هایشان انبوهی است از برگ های سیاه. از سایه ی یک ماه بزرگ. ماهی که انگار واقعیتی بیشتر از زمین داشته باشد. با اینکه خیلی ها بگویند ماه را زمین آفریده است. یا ابرها که در این سایه روشن، خیلی عظیم تر از تاس های شش وجهی اند.

حتی اینجا هم همه چیز مجهول است. روی دیوارها، نقش های سیاه و سفید بیشماری از رازهایی که تا به حال دست هیچ انسانی به آن نرسیده است. کجای دنیا خواب بود ... کجای دنیا بیداری بود ... پروانه ها چه می شوند ... پروانه هایی که هر کدامشان روی بال هایشان یک حقیقت را به دوش می کشند. یک دنیا رنگ، ... جایی که هیچ انسانی روی خیالش هم چنین نقاشی پیچیده ای را نخواهد یافت.

تصویر تو با چیزی که شاید بدانم، سالهای نوری فاصله خواهد داشت. سپیدارها، تازه اول این زندگیند. تازه میفهمی چقدر کوچک بودی ...

اینویدیا

حالا خوب می فهمی، برگ برای افسانه ها، اینجا زمین لعنتی تبدار است. خواب یعنی همه چیز، انکار نمی کنم، گاهی وقت ها ساخته ها یعنی تردید، تردید یعنی آخر آرزو های ساعتگرد. بدیهی ... ساده لوحانه ... دنیا شده همین!

به جهنم که کودک بی مادر انگار یخ می زند در دروغ فال فروشی و حافظ گردی، به جهنم که شاخه های بی گناه، ولو می شود روی عصاره دنیا، عصاره کینه ها، حسودی ها، نیستی ها، پوچی ها، روی خط کشی های موازی سفید ... سفید ... مثل تمام دروغ ها، تمام چشم های شور، تمام خودخواهی ها ...

... اینویدیا، زیر نور ماه، کشیده بر پهنه اتوبان هشت شب، اینکه حس کنی قدیمی ها، خیلی چیزها می فهمیدند که آسمان می پرستیدند. اینکه بفهمی دنیای آن بالاها، آن رنگ های خالص، چه طعم بهتری می داشت!

مثل ضربه های درامز، روی مغزهای پوچ، مغزهای جاهلانه و خودپرستی مدرن. مثل آرشه ها که با هم عبور کنند از همه این اتوبان ها، از همه کوچه ها، از کوچه ای که تورینو را در خود گم کرد، مثل برگ ها که می لرزند روی نگاه معدود کسانی که می بینند، مثل هارمونیکا، رو به روی ماه بزرگ پس زمینه، مثل همه سمفونی بی وقفه تاریخ، مثل ترس از آینده های خونین تر ... سولیست مبهم تاریخ، موسیقی ترس، تردید، خشم، نفرت، ... رهبر ارکستر در گوشه ناپیدای نقاشی کوبیسم پیکاسو، ... خون می چکد از جگرهای داغ! از آرشه شور ... از نوای مجهول پیانیست فراموش شده ...

از نو شروع می کنم،

اینجا زندگیست! انگار قصه های مدفون مادربزرگ، انگار باغچه تک شاخه ای شمعدانی پدر بزرگ، درست عین همان بالا رفتن یک کلاغ، لای ابرهای گم شدن، گم شدن از زمین دوست داشتنی کثیف ... مثل دست های سرخ یک سمفونی مجهول و راز آلود ...