اینویدیا

حالا خوب می فهمی، برگ برای افسانه ها، اینجا زمین لعنتی تبدار است. خواب یعنی همه چیز، انکار نمی کنم، گاهی وقت ها ساخته ها یعنی تردید، تردید یعنی آخر آرزو های ساعتگرد. بدیهی ... ساده لوحانه ... دنیا شده همین!

به جهنم که کودک بی مادر انگار یخ می زند در دروغ فال فروشی و حافظ گردی، به جهنم که شاخه های بی گناه، ولو می شود روی عصاره دنیا، عصاره کینه ها، حسودی ها، نیستی ها، پوچی ها، روی خط کشی های موازی سفید ... سفید ... مثل تمام دروغ ها، تمام چشم های شور، تمام خودخواهی ها ...

... اینویدیا، زیر نور ماه، کشیده بر پهنه اتوبان هشت شب، اینکه حس کنی قدیمی ها، خیلی چیزها می فهمیدند که آسمان می پرستیدند. اینکه بفهمی دنیای آن بالاها، آن رنگ های خالص، چه طعم بهتری می داشت!

مثل ضربه های درامز، روی مغزهای پوچ، مغزهای جاهلانه و خودپرستی مدرن. مثل آرشه ها که با هم عبور کنند از همه این اتوبان ها، از همه کوچه ها، از کوچه ای که تورینو را در خود گم کرد، مثل برگ ها که می لرزند روی نگاه معدود کسانی که می بینند، مثل هارمونیکا، رو به روی ماه بزرگ پس زمینه، مثل همه سمفونی بی وقفه تاریخ، مثل ترس از آینده های خونین تر ... سولیست مبهم تاریخ، موسیقی ترس، تردید، خشم، نفرت، ... رهبر ارکستر در گوشه ناپیدای نقاشی کوبیسم پیکاسو، ... خون می چکد از جگرهای داغ! از آرشه شور ... از نوای مجهول پیانیست فراموش شده ...

از نو شروع می کنم،

اینجا زندگیست! انگار قصه های مدفون مادربزرگ، انگار باغچه تک شاخه ای شمعدانی پدر بزرگ، درست عین همان بالا رفتن یک کلاغ، لای ابرهای گم شدن، گم شدن از زمین دوست داشتنی کثیف ... مثل دست های سرخ یک سمفونی مجهول و راز آلود ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد