نغمه های تنهایی، یا گوریوی من

دیگر مهم نیست، چی باشم، کجا باشم. اصلا آخر حرف های تو برفی و سرد. و ببافی که زیبا بودم، شعر ببافی از نورهای مات، شبهای بی کرانه ترقی من، همانجا که ستاره ها گم میشدند لای نگاه مات عبور ابرها، انقدر رنگی میشدند دانه های بلوری برف، که صدای جیغ ها و حرف ها و عشق ها و شورها می خوابید لای ذهن مرده ای که در سالهای خیلی بعد، در اتاق سیاه و سفید خودش مدفون میشد. با یک لیوان سیاه و سفید، که لب به لب پر میشد از نسکافه خوش عطر همه خاطرات، همه مهرها ... « دیگه مهم نیست، اینکه کی هنوز هست، کی برای همیشه رفته دیگه، تا آخر همون لحظه لحظه های نگاه تو، که می تابید لای آواز زنی که ازش برام فقط یک بغض سوزناک و عمیق باقی مونده. » دلم گرفته برای محتوا، برای چشم من، برای شعور تو حتی، « برای گل سرخی که همین طور رها شده زیر بارون تا یه عابری، کسی، حتی یک بچه هم نبیندش، لگدش کنه خیالت راحت بشه که دیگه همین یه ذره جا رو هم نداریم. » تا ابد، تا چشم های من که به حادثه تلاقی همه امتدادها، همه خاطره ها کشیده است. چی بهتر بود؟ حرف مرگ بی سبب، یا حرف شاهزاده قصه های کودکی، که در نگاهش همه چیز زیبا بود و آرام. اصلا آخر حرف های تو آدم برفی، با همان کلاه قرمز و دست های چوبی، که شال قرمز تو بر شانه های بی بغض و تلخیش چقدر آرامش بخش بود. که من بخندم، که تو بخندی ... به آخر حرف های تو. « انقدر دلم تنگ شده برای عکس کهنه دیوار اتاقی که دیگه نیست، خراب شد سقفش، و شد یک اتفاق دور. » چقدر صدای رد شدن ماشین ها را از روی این برف چسبنده دوست داشتم. و هیچ وقت، هیچ کس نفهمید ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد