پاییز بی انتها

بوی خاک سرد می دهد هوا، بوی غریبانگی دور یک درخت، که افتاده در انزوای کوچه ای تنها. جایی که آدمهاش، جایی گه تمام خیال ها و صداهایش، کوچ کرده اند. طاعون افتاده است به جان دیوارها، به جان نفس های مسموم این گوشه غریب. و نقاش دل شکسته مرده است، پای سیاه و سفید این کنج تاریک. بوی ذغال کهنه می آید، بوی عاشقی های فاسد. بوی خاک سرد می دهد هوا ... نیستی تو. چشم های من که هیچگاه به روشنایی خو نکرد. به شمع های پر حرارتی که لای مهر افسرده مهتاب، می جوشند، گریه می کنند برای چشم های تار، برای نگاه لرزان دوره گرد بی چراغ، که سالهاست خانه اش را گم کرده است. و کوچه های غریب، و راه های بی نهایت دور، که دیگر هیچ کدامشان را به یاد نمی آورد ... عاصی ام از کوچه ها، خسته ام از نگاه های بی مقصد، از پیاده رویی که صبح به صبح پر می شود از حرف ها و ترانه ها و شب های تاریک که می شود، گوشه ای پیرمردی کز کرده در سکوت پرتره ای ناتمام، که یادش نیست کجاست، که یادش نیست آخر حرف های تو چه شد. چه بر سر نگاه دورت افتاد، که غریبانه در انتهای بوی مسموم مه و درخت های خیس گم می شد ... نیستی تو. و سنگینی نگاه همه درخت ها و سایه هاست، ... « ببخشید، من کجای خاطره گم شده بودم؟ » کسی یادش نیست، کفش های دوره گرد کجاست، آن دردهای سیاه کجاست. چه روزی از نگاه پروانه ها افتاد، ... و صدای دانه های تسبیح می آید، که رها می شوند در تلاطم سنگهای سرد، که در دلم می ریزد انگار، بوی حلوای داغ می آید، و صدای الرحمن می پیچد روی رقص موجهای حوض، چقدر هوای الرحمن کرده ام. و نگاهی خیره به امتداد خستگی های عابری بی انتها، ... شبیه نفس های جا مانده ام من، کجا بودم، که یادم رفت، آخر حرف های تو چه شد ... نیستی تو. و شمع ها پر کرده اند، مسیر بی انتهای کوچه تاریک را. تا جایی که دیگر نتوانم ببینم. تا جایی که، ... نقاش دل شکسته مرده است. صدای تو در بادها می پیچد، ... نیستی تو. پاییز برای همیشه بوی تو را گرفته است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد