عرفان سبز با طعم نعنا

شماتتم می کنند، تمام لحظه ها، تمام دنیایی که اسیرم کرده است. تمام بندهایی که به خودم می بندم و زیر تقلای خودم، پیر می شوم. که بزرگ خواهم شد. که خواهم آموخت ...

مگر چقدر لیاقت دارد زندگی؟

برای من دیگر چه فرقی خواهد داشت، طول و مقیاس عمر. دلم برای پیرها می سوزد. ندیده عاشق شدند، ندیده رشد کردند و حالا، خسته و عاصی، تبدیل شده اند به پرتره ای ناتمام، که ساعت ها را هم دیگر نمی فهمند. این همه امید، این همه صبوری و اشتیاق، وقتی نگاه تو آبی نیست، دیگر چرا باید باور کنم، بزرگ خواهم شد، که خواهم آموخت ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد