در انعکاس شعرهای تو

نور می تابد، لای بت های شیشه ای، در انعکاس شعرهای سپید، افسانه های دوری که حالا یک خواب پریشان و بی سامان است و هیچ کس، حتی تو، دیگر یادش نیست. چقدر شمع ها در ترانه های الهی می سوختند، که دست های تو را می بوسید وداع کهنه ای که روح های ما با زندگی می کرد. زندگی مسطح قدیمی، که چیزی جز سنگینی باری بر قامت بی اختیار شب های ما نبود. که تا چشم می دید، سپید بود، چون شعر های بی مقصد، چون فهم های بی قرار. و سوزی از شب های بی طاقت غریب. که در نگاه من آوار می شد. خواب می دیدم، خواب قویی سفید، روی دریاچه یخ زده ای که چه آرام بود و بی التهاب. انگار نه انگار که آدمها تلف می شوند در اضطراب تاریخ. و ترانه های شمع ها بود، که از لای پنجره ای بخار گرفته می تابید، از چشم های خدا. کسی در سکوت نورها و برف ها، کسی در نگاه قویی سفید، آواز می خواند، می رقصد، زندگی چقدر حقیر شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد