فقر ماهیت

نمی دانم چرا این را می گویم. نمی دانم اصلا خیالم کجا بود که به ذهنم آمد:

- زندگی، یعنی همین درخت های بی برگ، و بوی باران نیامده.

سوخت لاله

دلم گرفته خدا،

و می ترسم از روزی،

که کنتراست هیچ تابلویی به حجم یک کلاغ نیازی نداشته باشد. دلم گرفته خدا ...

« سوخت لاله ، مرد لیلی ، خشک شد سرو سهی »

حالا ... نیمه های شب

دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا

دیده بگشا بر عدم ای مستی هستی فزا
دیده بگشا ای پس ازسوء القضا حسن القضا
دیده بگشا از کرم ، رنجور دردستان ، علی
بحر مروارید غم ، گنجور مردستان ، علی
دیده بگشا رنج انسان بین و سیل اشک و آه
کبر پستان بین و جام جهل و فرجام گناه
تیر و ترکش ، خون و آتش ، خشم سرکش ، بیم چاه
دیده بگشا بر ستم ، در این فریبستان ، علی
شمع شبهای دژم ، ماه غریبستان ، علی
دیده بگشا نقش انسان ماند با جامی تهی
سوخت لاله ، مرد لیلی ، خشک شد سرو سهی
زآگهی مان جهل ماند و جهل ماند از آگهی
دیده بگشا ای صنم ای ساقی مستان ، علی
تیره شد از بیش و کم ، آیینه هستان ، علی

بعد از این روزها

ملالی نیست، جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور،

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند

نینوا

سرزمین نینوا یادش بخیر ...