نمی دانم چرا این را می گویم. نمی دانم اصلا خیالم کجا بود که به ذهنم آمد:
- زندگی، یعنی همین درخت های بی برگ، و بوی باران نیامده.
دلم گرفته خدا،
و می ترسم از روزی،
که کنتراست هیچ تابلویی به حجم یک کلاغ نیازی نداشته باشد. دلم گرفته خدا ...
« سوخت لاله ، مرد لیلی ، خشک شد سرو سهی »
دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا
دیده بگشا بر عدم ای مستی هستی فزا
دیده بگشا ای پس ازسوء القضا حسن القضا
دیده بگشا از کرم ، رنجور دردستان ، علی
بحر مروارید غم ، گنجور مردستان ، علی
دیده بگشا رنج انسان بین و سیل اشک و آه
کبر پستان بین و جام جهل و فرجام گناه
تیر و ترکش ، خون و آتش ، خشم سرکش ، بیم چاه
دیده بگشا بر ستم ، در این فریبستان ، علی
شمع شبهای دژم ، ماه غریبستان ، علی
دیده بگشا نقش انسان ماند با جامی تهی
سوخت لاله ، مرد لیلی ، خشک شد سرو سهی
زآگهی مان جهل ماند و جهل ماند از آگهی
دیده بگشا ای صنم ای ساقی مستان ، علی
تیره شد از بیش و کم ، آیینه هستان ، علی