بی مقدمه

لای این حرف های سرد، ... هوای نگاه سکوت وحشی است.

+ در مورد بعضی اشعار نظرم بر اینست که خواننده خوب می تواند صاحب شعر را تشخیص دهد و لزومی بر ذکر مجدد نیست. و این احساس است که مد نظر قرار می گیرد، برای مثال وقتی می گویم « ملالی نیست، جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور، | که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند » و برای پست تایتل « بعد از این روزها » را قرار می دهم، بدیهی است که ملاک نه خود شعر یا شاعر است. یا مثلا جمله « گاه حجم یک کلاغ ... ». بدیهی می دانم که با توجه به تعداد کلیک بالایی که روی لینک حسین پناهی یا سید علی صالحی شده است، خواننده با این قطعه ها آشناست. و اگر دقت کرده باشید من حتی برای آثار نقاشی، عکس، یا حتی موسیقی که ذهنم در حین نوشتن درگیرش بوده اسم صاحب اثر را درج کرده ام. از شخص نقادی که باعث شد نظم و احساس وبلاگم با این اراجیف بهم بریزد شدیدا دلخورم و امیدوارم موقعیت مشابهی پیش نیاید.

+ در ضمن از این به بعد کامنت های بی هویت و بی آدرس وبلاگ تایید نخواهد شد. مگر دوستانی که می شناسم و لینک من هستند. زیرا در چشم من ارزش هر شخص به اثرش است و شخص بی اثر شبیه هزار نقاد بی خودی الوجود در ذهنم پوچ است. بار دیگر از دوستان هنرمندم پوزش می خواهم.

بودا

صدای اتوبان گر گرفته زیر پل، می پیچید، میان هاله های هوای رکیک، روی بخار سردی که از مه بی دریغ، ردی از نور و دود و خیال بر جای می گذاشت و محو می شد لای ترقی انزوا، لای سمفونی غریب بی هیچ کس بودن، ... بوی ذغال گرفته می آید، و طعم تلخ سکه های قدیمی زیر دریا ... طعم روزه دوره ای اردک ها، در برکه متعفن. طعم مفلوک تریاک، و خیال آتشی که می سوزد میان توده غلیظ مه خیس و نیمه جانش را به انتهای یک بوی عجیب خاکستری می فروشد. دنیا، ... بوق های مکرر این ترافیک کشدار و من و اینکه : « کی خراب می شود این پل بر روی این اتوبان نحس؟ » ... که هوا، ... چقدر، بی عاطفه منجمد شده است ...

تنهای خاکستری

من می فهمم، ... روی پرسپکتیو واژه ها چقدر بی دریغ می گذرد، زمان ... یکی می شود با صدای موزون قطار بی انتهای خیال، و سوت می کشد سرم. اینجا، حوالی همین گرگ و میش ساده نسبتا برفی، من، می فهمم ... دستهای نوازنده را احساس می کنم. حرف های نگفته خیلی سال دورتر را، که بی آنکه کسی را شاد کند، از سکوت یک پیرمرد می گوید. آسمان گرفته سرخ رنگ را دوست دارم ...

و کلاویه ها بوی باران می دهند

اینکه خیلی زودتر از بیدار شدن روز، چشم باز کنی ... ببینی، رفتگری در سکوت، برگ های انزوا را جارو می کند، ... و صدای منظم برخوردش با کف خیابان منجمد، اینکه چقدر شب ها دوست داشتنی هستند. اینکه بخار می کند شیشه اتاق، و تو از دور می بینی ... کسی رویش چیزی را نقاشی می کند. پشت سوسوی چراغ خوابی که هدیه ایست از روزهای دور، کودکی دارد یک درخت می کشد. با شاخه های خیلی ساده. اینکه این لحظه ها، ... همیشه خیلی زود می روند. و من، همیشه دلم باران می خواست ... همیشه ... ! و کسی از دور صدایت می کند ... « اینحا، همیشه بوی تو را می دهد. »

سگ بی قلاده روی کلاویه ها پرسه می زد

امروز، از همان اولین قدمی که روی آسفالت نیمه جان هر روز گذاشتم، میشد حس کرد، زندگی روی این هوای عصر، چیز دیگریست. انگار سفیدی مدام خیابان بیشتر توی چشم باشد، و منتهی شود تا انتهای پیچ ساده همیشگی که هیچ گاه دیگری، حس پایان نداشت. امروز، از معدود روزهایی بود که میشد تا انتهای شهر را به سادگی دید. درخت ها، روی کنتراست غیر معمول آبی راه می رفتند، ... سگ بی قلاده، روی کلاویه ها پرسه می زد ... هیچ وقت، نمی توانستم بفهمم رنگ های به این سادگی، چقدر می توانند زیبا باشند.