سگ بی قلاده روی کلاویه ها پرسه می زد

امروز، از همان اولین قدمی که روی آسفالت نیمه جان هر روز گذاشتم، میشد حس کرد، زندگی روی این هوای عصر، چیز دیگریست. انگار سفیدی مدام خیابان بیشتر توی چشم باشد، و منتهی شود تا انتهای پیچ ساده همیشگی که هیچ گاه دیگری، حس پایان نداشت. امروز، از معدود روزهایی بود که میشد تا انتهای شهر را به سادگی دید. درخت ها، روی کنتراست غیر معمول آبی راه می رفتند، ... سگ بی قلاده، روی کلاویه ها پرسه می زد ... هیچ وقت، نمی توانستم بفهمم رنگ های به این سادگی، چقدر می توانند زیبا باشند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد