Café de France

خیلی وقت، خیلی سال، طول خواهد کشید تا این مردم بفهمند، زندگی چیز دیگری است. مثل تمام فیلم های خاک گرفته که هیچ وقت، هیچ گاه، شبیه این توهم دور از واقعیت نیست. شبیه آدمک های چوبی، زیر برف.

۸ دی ۸۹

کافه دو فرانس

عنوان یادداشت بخوره تو سرم!

چی بگم بهت ... بگم صدام می چسبه به ته گلوم و نمیاد بیرون، ... اینکه چشمام خیس میشه و هیچ کس حتی خود تو هم نمی بینیش، اینکه، بی بهونه میزنم به مسیری که پر از درخت باشه، پر از نیمکت خیس باشه، پر از برگایی باشه که زرد شدن، ریختن، مردن کنار جدولی که میرسه به خود خدا ... اینکه نفهمم این روزا، تو این هول و هراس نامردی و این گند زمونه هر کی به هر کی، یه راست برم تو دیوار سفارت مالزی ... اینکه مخم پخش شه رو دیوار سفید مثل سادگی، صداقت، زلالی، ترانه، عشق ... گمشو بابا! دیوار رذل دروغ! دیوار کثافت که روش هر آشغالی بالا آورده ... این ترس قشنگ سفیدت دیگه واسه چیه!؟ چی بگم بهت ... چی بگم به تو که دوری، ... نمی بینی ... یا خودتو زدی به کوچه بی خیالی ... یا مست کردی و زدی به همون راه پر از درخت، پر از برگایی که زرد شدن، ریختن، مردن کنار جدولی که میرسه به خود خدا ... اینکه، حال کنه با خودش، بگه یارو تسبیح دونه درشت دستشه پشت بنزش داره دور دو فرمون میزنه، ... به این میگن پیکر بندی! مرد ... فهمیدی؟ مرد پیرمرد هفتاد ساله قصه ها، که یخ می زد، ... زل میزد به دیوار کاه گلی همسایه ... که همه دردش گلدون قدیمی بی بی جون بود! ... حالیته؟ مرد! ... ای تف به این مرام!

دنیای سرسام آور اینروزی

واسطه نیار به عزتت خمارم | حوصله هیچ کسیم ندارم

یلدا

انگار دانه های بلور این شب دراز، انگار سرخی بی انتهای دل تو

strangers

می بینی؟ بغض کودکی ها، تا سالهای سال،

حتی خیلی بیشتر از آنچه که عمر می کنی، روی فضای خاکستری زمین می ماند.