سوز

و او به خواب می رفت. کنار لالایی کودکی که معصومانه شعرهای خردسالگیش را در خیال آرامت زمزمه می کرد. کنار دست های کودکانه پاییز، ... کنار غریبانگی این همه سال، این همه زخم های بی مرحم آدم ها. « بخوابی بابا ... » بخوابی که صدای بغض های نشکسته ام را نشنوی، که دلت نگیرد که باز، لای این طلسم بی وفایی خم شده پیکر کودکی که از زندگی، فقط می دانست، دستهای مادر یعنی امنیت، که تو یعنی، آخر دنیا ... « بخوابی بابا ... » نبینی می فهمم که دیگر هیچ گاه از خواب بیدار نخواهی شد. نبینی می دانم همه دروغ می گویند. بخوابی نبینی این اشک های مدام بی کرانه را، که بی تو، روی سرخی هیچ شقایقی را تر نخواهد کرد. بخوابی بابا ...

سودا

یکتا نوشت این شب های من، بی نام تو هیچ چیز، تازه نمی شود

The Symphonic Eden

پشت سیاه و سفید های نقاشی های هنرمندانه گم شده بودند، تمام سرخی بادبادک های شاد، کودکانی که رویا پردازی می کردند، بارانی های سرخ شفاف، ... آن روزها هنوز کسی بهت زده به پرچمی که امنیت را از تمام بشریت می گرفت، روزها و شب ها را به کابوس نمی نشست. اما همیشه، طراحی یعنی، ... سرخ ها در انتهای خیال، نقوش سیاه و سفید و مات، کنار بچه هایی که می خندند، ... کنار مادرانی که هیچ گاه دیگر، هیچ کس خبری از آنها نخواهد داشت! و تبسمی به تلخی همه این سالهای بر باد رفته، میان آرزوهایی که صاحبانشان، همه چیزشان را به خاطرش به گور برده اند و اما، تلخی ها، بی آنکه چیزی بدانند، هنوز در انزوای نهیلیسم مترقی غرق می شوند. و سایه ها، ... به راحتی از کنار دیوارها می گذرند، بی آنکه کسی بگوید، ... این روزها، غنیمت از دست رفته است. تقصیر نقاشی ها نیست، هنرمندها هنوز، دلشکسته اند.

دیوارها، هنگام غروب است

همیشه نگاهش جا می ماند، انگار یادش رفته باشد که چقدر سایه ها در شهر وول می خورند. شاید ساعت ها، پیپ می کشید و بویی عجیب همه خیال اتاق را در خود غرق می کرد. نمی شد بفهمی جایی که چشمانش را در خود گم کرده است، چه معنی غریبی خواهد داشت!

« - من،‌ کندی حرکت دارم. »

از همان لحظه می شد بفهمی که ترجیح می دهد هیچ حرکتی آزارش ندهد. همان جا، مدت ها بنشیند پای پنجره ای که به روی هیچ چیز خاصی باز نمیشد. و مدام پک بزند روی ساعت های باقی مانده از آخر یک تنهایی بی همتا ...

دنیای کوچک نارون ها

« - گرسنه ات نیست؟ قیمه امام حسینه ... »

اینکه همین حرف ساده را شنیده باشی. و بگذرد انگار نقطه ای باشد که دورتر می شود.

چقدر دل آدم می گیرد ...!

+ همه حرف ها آنجایی شروع می شود، که صورتش سرخ باشد از سیلی نا هنگام، ... که اشک هایش بریزند، روی قیمه امام حسینی که ریخته کنار پیاده رو! که « این وقت شب، ... اینجا چه می کنی! » ... من اینجا چه می کنم؟

برگرفته از پیکر فرهاد، عباس معروفی