سوز

و او به خواب می رفت. کنار لالایی کودکی که معصومانه شعرهای خردسالگیش را در خیال آرامت زمزمه می کرد. کنار دست های کودکانه پاییز، ... کنار غریبانگی این همه سال، این همه زخم های بی مرحم آدم ها. « بخوابی بابا ... » بخوابی که صدای بغض های نشکسته ام را نشنوی، که دلت نگیرد که باز، لای این طلسم بی وفایی خم شده پیکر کودکی که از زندگی، فقط می دانست، دستهای مادر یعنی امنیت، که تو یعنی، آخر دنیا ... « بخوابی بابا ... » نبینی می فهمم که دیگر هیچ گاه از خواب بیدار نخواهی شد. نبینی می دانم همه دروغ می گویند. بخوابی نبینی این اشک های مدام بی کرانه را، که بی تو، روی سرخی هیچ شقایقی را تر نخواهد کرد. بخوابی بابا ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد