lachrymose

دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد | گویا به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد

رویا، مرگ امروزها

می دانی، راستش اینطور است که خیلی چیزها سر جای خودشان نبودند. چشم هام ماند به نوری که روی سبزی بی انتهای درخت ها می افتاد. یا غروب که صدای خنده های مدام می پیچید روی حقیقت بی چرای خیابان ها. اما، حالا، دیوارهای بلند، مغزهای مفلس، فرش های نفیس ... با اندک محبتی که یعنی بن بست!

انتهای اختیاری بودن

حرف زیادی نیست، ... فقط قحطی انسان و حکایت همجنس بازی گوسفند با گوسفند که آن را هم می گذاریم به حساب نظم نوین جهانی، یا به هر حال هم زیاد فرقی نمی کند ما به حساب چه بگذاریم؛ از همان اول هم کسی از ما چیزی نپرسید!

برای کوچه های منزوی

مثل حرف های دیوارها، این گوشه همیشه هوا همین طور خالی و بی انتهاست

سکوت

وقتی که حرف هایت گیر می کند، جایی، میان حوالی یکی شدن