رویا، مرگ امروزها

می دانی، راستش اینطور است که خیلی چیزها سر جای خودشان نبودند. چشم هام ماند به نوری که روی سبزی بی انتهای درخت ها می افتاد. یا غروب که صدای خنده های مدام می پیچید روی حقیقت بی چرای خیابان ها. اما، حالا، دیوارهای بلند، مغزهای مفلس، فرش های نفیس ... با اندک محبتی که یعنی بن بست!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد