Upside Vision

صدای پیکر ناپیدای باد، می پیچد لای شاخه های سکوتی کوتاه و همه چیز روح می گیرد، همه چیز حرف می شود، همه چیز انگار واقعی تر از قصه مبهم موسیقی رمز آلوده ای می شود که از لای در نیمه باز کافه رو به رو می خیزد لای پوست این خیابان سرد و می رود در پهنه جان مرده ای که شاید فقط درخت ها احساسش کنند و سایه ها ... پر می شود انگار از رنگ های شفاف، روی سیاه و سفید های روزی که از باز شدن کافه آغاز می شود ... تا شبی که باز، آخرین پیرمرد کم حرف و ساده شب هنگام، بعد از خاموش شدن چراغ های داخل کافه، با گام ها و حرکات کندش خارج می شود و مبهوت می شوم در عبور ساده اش تا انتهای خیابان و بعد ... سکوت می گیرد و باز فضای مرده خیابان نیمه شب، ... باز تکرار سمفونی موسیقی روز قبل، ... رویای فهمیدن این روح های تاریک روز.

زیاد مطمئن نخواهد بود، نقاشی تابلوهای بزرگ تبلیغاتی است که می فهمم موسیقی یعنی آرشه های موازی و دست های معلق جایی بین سیاهی حاشیه ها و ویولن های پوستر. هر چه باشد، می توانم به خیالم، برای هر چیزی حقیقتی بیشتر از یک خیابان نیمه بلند و گاه پر از شلوغی و آدم ها و گاه مرده و سرد داشته باشم.

برای ساکنین تنهای کنار جوی این خیابان ها، عمری دراز هست، برای دیدن و به خاطر سپردن پیرمردی که عصر ها که میشد، تکیه میداد به همین پهنه دیوار و سیگاری روشن می کرد و خیره می ماند در ناهماهنگی گام ها و سایه ها ... یا گاه انتظار کسی برای رفتن. برای سکوت های خیلی سال بعد.

شاید هزار سال خوب باشد برای این همه شاخ و برگی که حالا می رسند به پنجره آپارتمان رو به روی کافه، ... برای شب هایی که چراغ اتاق خوابی روشن می شود و دختری زیبا داخل خواهد شد و انگار از روزی ملال آور سلانه سلانه تمام خیابان را گز کرده باشد و حالا، در تنهایی، در انزوای تمام، لباس هایش را از تنش در می آورد و عادت کرده باشم انگار به همین ساعت ها، ... به همین پنجره ای که باز می شود به درختی پر از سایه و خاطره و سکوت، ... به هنگامی که رو به روی آینه می ایستد و دستهایش را می بینم که سینه بند سفیدی را باز می کند و تنهاییش را در آینه دید می زند، ... و تاریک می شود اتاق و انگار، همه راز های نادیده، زیر نور مهتابی که می ریزد انگار باران نیمه های اردیبهشت، روی برهنگی بی همتایش، ... و به خواب می رود، ... و انقدر غرق در تماشایش خواهم شد که باز، ...

صدای پیکر ناپیدای باد، خواهد پیچید لای شاخه های سکوتی کوتاه و همه چیز روح خواهد گرفت، همه چیز حرف خواهد شد، همه چیز انگار واقعی تر از قصه مبهم موسیقی رمز آلوده ای خواهد شد که از لای در نیمه باز کافه رو به رو می خیزد لای پوست این خیابان سرد و خواهد رفت در پهنه جان مرده ای که شاید فقط درخت ها احساسش کنند و سایه ها ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد