سونات پیانو

همه چیز، از خط های سیاه شروع شد، از راه را های مورب روی صفحه ای دایره ای شکل سفید، که وقتی می چرخیدند، میشد تمام دنیا را دید، که دارد به یک نقطه ختم می شود. به نقطه ای سفید که در مرکز راه راه های سیاه ایجاد شده بود ...

سونات پیانو را می شنیدم لای انبوه صدای خنده کودکانی از جنس همان عصرهایی که حیاط خلوت خانه پر میشد از حرف های تو در تو و گاه خنده ها و جیغ ها و صداهای عامیانه بچه های دور ... حیاطی خالی، جز یک درخت کهنسال و یک دوچرخه زهوار در رفته و یک شیر آب و خاک ... بر عکس صداها، همیشه هوایش خالی بود و تلخ، همیشه میشد انزوای دوچرخه خاک خورده را در آن فهمید. چیزی شبیه دنیای بی نظیر آهن ها و جسم ها، چیزی شبیه تابلوی کارگرهای نیویورکی بر تیر آهن آسمان خراشی که از آنجا همه اشیا دیگر، شبیه سمبل های کوچکی از مدرنیته و عشق نوین بودند.

نمی دانم چند درصد آدم ها این چیزها را می بینند، این صداها، این آهنگ های هارمونیک را، این خستگی پیچیده در نگاه دوچرخه قدیمی را می فهمند، صدای بازی بچه ها، ... همیشه همین طور بوده، یک نوع تلخی توام با اشتیاق را در ذهنم شکل می دهد. یک طلب ماورایی، یک نوع شهوت کشف نشده سر بریده را، که به سکوت و تنهایی ختم می شود. به تنهایی یک صفحه دایره ای شکل سفید، که رویش خطوط مورب سیاه به یک نقطه می رسند، ... به یک چیزی که خودشان ساخته اند.

شبیه سونات پیانو بود، شبیه خود کلاویه هایش، شبیه بچگی های درخت ها و سرسره ها و ... شبیه تمام روزهایی که می رسند، به حیاط خلوت سوت و کور و درختی که سالهاست، نسل های تنهایی آدم ها را می بیند. به سونات ماه، روی کشیدگی تمام روزها، هفته ها و ... راستی، گل ها چقدر عجیبند، چقدر با دوچرخه خاک گرفته، با صدای کودکانی از جنس عصرهای گرفته و نمناکی معطر باران، فرق دارند.

می خواستم به کجا برسم؟ چرا حرف از گل شد؟ ... مهم نیست، همیشه سوال ها، همه آدمها، همه حرف ها و صداها، مرا به یک نوع غریبانگی با خودم می رسانند.

... دلم از شوق چرخاندن صفحه سفید، شبیه بچه ها شده بود. بچه هایی که بیشتر از خودشان، صداهایشان را می دیدم. بیشتر از خودم. بیشتر از همه حرف های بی انتهای آدمها ...

روی رد فواره ها

همه چیز به طرز وحشیانه ای نابود شده بود. کتاب هایی که به جان کندن و پرسه در انواع اقسام مغازه های تنگ و تاریک، با رایحه ای عمیق از بوی متعفن نم دیوار، با پله های تنگ و کهنه، جمع کرده بودم افتاده بودند روی زمین و ولو شده بودند در قلمرو این گوشه کز کرده میان هزار هزار کوچه پس کوچه پر رفت و آمد شهر، شهری دیکته شده از مقیاس های جهانی، از برش های کوچ و بزرگ فمنیست ها، ماتریالیستها، چپ ها، راست ها، احمق ها، خوشبخت ها، کولی ها، و خیلی خیلی آدمهای سلکت شده از عصاره های فهم جهانی. بوی قهوه مانده که ریخته بود کف اتاق خواب از راه پله ها هم فهمیده میشد. نمی دانم چند روز، چند دقیقه حتی، یا سال از آن اتفاق می گذرد. گر گرفته بودی مثل همیشه، تند تند لباس هات رو می پوشیدی و بدون وقفه از بی شعوری می گفتی، یا نفهمی، یا یک چیزهایی شبیه توله سگ، بزغاله، ... دقیق نمی شنیدم لای جنبش بی توقف لبهای سرخ جگریت چه نوع ادبیاتی را بکار می بردی ... شبیه سخنرانی هات بود، وقتی اوج می گرفتی، شور می گرفتی، و جمعیت یک صدا کف می زد که نه، هوار می کشید، جیغ می کشید، حتی شایعات درباره تشنج و مجنون شدن چند تا از همان مدافع حقوق ها هم به گوش می رسید و سر انجام احساسات دخترانه مخفی گور به گور شده هم مال من بود:

- من به محبت احتیاج دارم.

محبت وحشیانه، محبت یک شیزوفرنی در حال انفجار، صدات تا هشت خانه آن ور تر شاید می رسید، سرخ میشدی، بوی پیاز داغ سوخته میداد اتاق، ...

حالا، ... پس از مدتی که نمی دانم چند روز بود، چند دقیقه حتی یا چند سال، داشتم خرده های فنجان شکسته قهوه مانده را می ریختم توی سطل آشغال دست نخورده. چشمم مدام درون حمایل تابلوی نیمه برهنه روی دیوار می چرخید، نگاهش، طرز معصومانه دست هایی که شبیه یک غنچه گرفته بود روی لبخندی از همان لبخند های کودکی، ... که هنوز که هنوز است، تا نگاهش می کنم، صدای مدام برخورد چیزی شبیه تیله، یا جسم فلزی کوچکی به کف سنگ اتاق درون ذهنم می پیچد. یکجور رابطه عمیق با گوشه خاطرات از دست رفته ام داشت.

- این مردها، اعصابم را بهم می ریزند.

- من هم؟

و نگاه ناشیانه که یعنی تو از دستشان در رفته بودی و منم سالهاست رفته ام در انجمن احمق های این شهر مدرن به اصطلاح. قبول! و دوباره قصه شبهای محبت آمیز آغاز میشد. تند تند لباس هام رو می کندی و می افتادی روم و چه گرمایی، انگار روی شن های داغ قدم بزنی و هی سراب ببینی و ...

ببین، تقصیر من نیست که در حین ارتکاب - به قول هاینریش بل - آن کار، صدای مدام برخورد چیزی شبیه تیله، یا جسم فلزی کوچکی به کف سنگ اتاق درون ذهنم می پیچد. و موهای قهوه ای روشن دخترکی خرد سال، جلوی دیدم را می گیرد. دخترکی که سال ها پیش هم بازی من بود.

- چی کار داری می کنی؟

و همان نگاه ساده و خندانش به من، خنده ای که شبیه هیچ کدام از خنده های این چند سال مترقی نبود! شبیه رقص ماهی ها در آب، شبیه رد فواره ای که روی سنگفرش های صورتی و سفید دنبال می کردیم، ...

- نگاه کن، دارم با پیچک برات تاج درست می کنم.

و خنده تو ... عین همیشه هیچ چیز دیگری لای چشم های تو نبود!

- هوووو! ... محکم تر منو ... اه ... اصلا معلوم هست کجایی؟

اینجاست که حقیقت وحشتناک، تالاپ مثل چوبی از درخت می خورد روی سرم!

- چی شد؟ ... فکر کنم سنجاب بود روی درخت ...

و اشک که حلقه می زد درون چشم هام و دخترک خردسال همبازی بود که می خندید و من هم به تقلید می خندیدم با چشم هایی از حلقه متبلور آن مایع شفاف و زلال مقدس، ...

ببین، تقصیر من نیست که تابلوی نیمه برهنه دیوار، همیشه پیش چشمم شبیه کودکی های دور می خندد،

- چی کار داری می کنی؟

- چی کار دارم می کنم؟ دارم سعی می کنم یک گاو را درسته ببلعم!

و می فهمیدم کجام! از همان ابتدا هم می دانستم کجام، منتهاش عین همین گاو خودم را زده بودم به نفهمی، به دنیای احمق ها ...

و نگاه سردت را یادم هست! به همه چیز خورده بودی و کتاب ها، فنجان قهوه سرد مسخره ای که قبل از انجام آن کار می گذاشتیم کنار دستمان که یعنی ببین، کلاس دارد! این را می گذاریم اینجا، که سرد شود که همه بدانند ما چقدر خوب همدیگر را می فهمیم و ...

بوی قهوه مانده از راه پله ها هم فهمیده میشد. صدای مدام برخورد چیزی شبیه تیله، یا گلوله فلزی کوچکی به کف سنگ اتاق درون ذهنم می پیچید. حالا، بعد از گذشت چند روز، چند دقیقه حتی یا نمی دانم چند سال، حس می کنم وقتش شده، وقتش رسیده که برگردم به حقیقتی که ازش فرار می کردم. دنیای احمق ها هم روزی به پایان می رسد. چیزی شبیه بغض های دردناک آن سالها، دوباره درون دلم پیچیده. ببین، تقصیر من نیست که درون چشم هام پر می شود از خیال دانه های زلال شفاف، که از فواره ای اوج می گرفت و می ریخت، گوشه سنگفرش سفید و صورتی و چقدر ذوق می کردیم.

بوی باران و شمع

در نگاهش سایه ها آرام می گرفتند، جایی در امتداد خیابان همان عصر های دور. شبیه سادگی های همان کودکی آرام، پر از رویاهای شگفت، پر از سکوت های ممتد. بوی چوب خیس می داد هوا، بوی جنگلی که زیر باران جا مانده بود و نت ها، دلش را به سمت پیانوی کهنه پشت ویترین می برد. دل و روده اش را باز گذاشته بودند، و سیم های تو در تو که در هم می آمیختند و کلاویه ها را می ساختند، ... چقدر این نت ها، برایم آشنا بودند، انگار همیشه از پشت پنجره های خیس بود که می شنیدم عبور گاه گاهشان را از پس جاده های خاکی نمدار، با اتفاق بی نظیر چوبها، که تابلویی از حضور گرفتگی ها بود و امید ها. در نگاهم همه چیز دوباره نقش می گرفت. باز همان آرشه های بی انتهای ابدیت، که فرود می آمدند، در سنگینی نگاه سولیست ها، کلاویه ها، و نقش مردی در چهارچوب تاریک شب ها، نگاه کن، ... این سمفونی بی نظیر ابدیتی است، که دست هیچ عابری به آن نخواهد رسید. جایی، در امتداد خیابان عصر های دور.

+ ‌Piano Sonata No. 14 in C sharp minor Op. 27 No. 2 " Moon Light "

همه این حرف ها، دروغ است

دیگر اتفاقی از دنیای بی عابر و مه آلوده عصرها، چیزی شبیه خوابی که مرا در بر می گرفت و میشد تمام خطوط سیاه و سفید نت ها، دیگر صدای خش خش برگ های بی وقفه، دیگر هیچ چیز، هیچ خاطره ای مرا به خودم باز نمی گرداند.

پرواز سایه ها

با تو خیالم می رود تا انتهای قرن ساده سکوت. به ابدیتی که هنوز، دست هیچ عابری به آن نرسیده است. به فهم ساده خیابان شب زده، به سمفونی شمع ها که می رقصند، لا به لای حجم مه آلوده این زمان گم شده. من تازه می فهمم، چقدر دور بودم من.

Ξ T Ξ Я N ∆ L