نارنجی شفاف

یاد شب های بی سکون افتادم که اتفاق هایش شبیه گم شدن های پی در پی بود. گاهی باور نمی کنی، گاهی نا خودآگاه، دیوانه وار، دنبال تمام آنچه دیگر نیست می گردی. برای سال ها، ... روی سنگفرش های بی انتهای این شهر، تا نارنجی شفاف را پیدا کنی. تا برایت یک شبانه روز پر از سوال خلق کند و خودش با دستهای خودش، همه گمشده ها را دوباره بازگرداند.

پایان

بسم الله الرحمن الرحیم

« یک ... دو ... صدا میاد؟ ... » کجام اصلا؟ برای کی بخوام حرف بزنم؟ برای آدمهایی که شبیه تو نباشند. برای آدمایی که طرفدار باشند. طرفدار، ... طرفدار چی اونوقت؟ همون فانتازیست های هنری دور و بر شما مثلا؟ یا مثلا پیروان عرفان های نوظهور که یه جمله خوندن که شبیه حرفای گنده هاشونه و منم مثل خودشون می دونن. من که ... از جناح دموکراسی، تحریمم، از جناح روشنفکر و هنرمند، زیادی مذهبیم، از جناح متدین، مشکل دارم، ... یا اینکه چشمهامو ببندم و به اصطلاح خودت شروع کنم اراجیف مترقی بافتن. به امید دیدن سکانس های شبای بعد از تو می نوشتم، باور کن ... حالا رسیدم به این نتیجه که « ارکستر شبانه رنگ ها » خیلی وقته که باید تموم میشد! قبل از اینکه همه این چیزا اتفاق بیفته. یا این مرثیه رو باید خیلی قبل تر می نوشتم که خودم رو حداقل از زیر بار این تصویر مضحک خودم نجات بدم. این روزا شرایط سختی دارم. همه چیز دست به دست هم دادن برای انتقام، ... انتقام جنگ گوسفندای فراماسونر با آدم ها، انتقام نژاد کشی ارامنه، انتقام شکست هیتلر، انتقام جنگ سی و سه روزه، انتقام تقلب در انتخابات، انتقام اغتشاشات خیابانی ... روی سرم همه چیز به ترتیب رژه می رن، شدم مثل لورل که صورتش از فرط خستگی تبدیل شده بود به آدمی که چهل و پنج دقیقه دیر متوجه همه چیز بود. « ... می خواستم بگم که هیچی برای گفتن ندارم » زندگیمون شده کلکسیون کم آوردن ها، شکست ها، طعنه ها، ... من دیوونم آره، دیوونم که زودتر از این دو تا چهارواداری بارت نکردم که به آدم پلیدی که زیر پوستم مخفی کردم خیلی زودتر از اینها پی ببری. من مغایر امنیت اجتماعیم مغایر حرف های مسخره و اراجیف رویایی هر چیم که تو می پرستیدی و به اسم عرفان گیجم می کردی. من از اون اولش باید می فهمیدم شبیه اعتقاداتت همه خوبیامو منکر میشی، همه چیمو می فروشی به ارزشای مسخره همه آدمای پر مدعی. دلم می خواد جوشی بشم عین شهاب حسینی تو فیلم جدایی بزنم تو سر و صورت خودم. دلم می خواد از خونه بزنم بیرون و جلو چشم همه خورد شم، داغون شم. تو خوش باش اتفاقا، نترس حامیان حرف های اهورایی شما از شما دفاع می کنن. این به اصطلاح هنرمندایی که اوج نبوغشون تو تا به تا بستن بند کفشاشونه، جبهه دموکرات حتی، یه چند باری رفتی ببینی چجوری شعار میدن! منم میزنم شیشه ماشینتو خورد می کنم چون حرفام پاستوریزه نیست. از فیلتر ایسم های مسخره نگذشته. چون جوشیم. چون همه افتادن به جونم غرامت همه چیرو باید پس بدم. این مرثیه، واسه تموم شدن همه چیزه. همه اتفاق های کج و معوجی که تو این مدت افتاده. همه چی! و میخوام باز تمومش کنم. باز تموم کنم و بمیرم و از نو متولد شم.

« خداحافظ »

خیلی از بدی ها، توهین ها، نفهم پنداشتن ها، ... همه از جایی ناشی می شوند که جرات نگاه تازه در آدم ها وجود ندارد. همیشه این لحظه ها ما تمام خوبی های خودمان و تمام بدی های دیگران را بزرگ می کنیم. انگار نه انگار، صد ها بار سقوط کرده ایم و یادمان نیست. این بار، این منم که سقوط می کنم. در فضای تاریک و مبهم نوشته های بعد از « ارکستر شبانه رنگ ها » ... و از نو آغاز می کنم:

گاه حجم یک کلاغ، کنتراست یک تابلو را حفظ می کند | حسین پناهی

سمفونی آزاد

شده ام چیزی شبیه اتفاق ها، با زبانی شبیه همین پاره هایی که از زندگی باقی می ماند. شبیه دیوانگی های یک سایه روی دیوار تنهایی دلم. دیواری که از حقیقت تمام ساخته شده است. دیواری از جنس باورهای تازه، از جنس شمایل من در هزاران سالگی دنیا. انقدر از سمفونی آزاد نوشته ام که احساس می کنم شده تمام خودم. تمام منی که هستم، تمام آن همه نگاه هایی که می افتند خیره روی سنگفرش هایی که از شمارش من به اعتراض افتاده اند. شبیه کشیدگی روزهام، شبیه نفس هایی که از خاطراتم می گذرد. شبیه دل هایی که فراموش می کنم. شبیه تمام مرگ های روزانه، مرگ سکانس ها، خواب ها، بیداری ها ... شده ام چیزی شبیه دفتر مشق هفت سالگی که با تکرار ساده ترینها آغاز میشد.

کاش میشد ...

چیزی شبیه دیوانگی

دارم سقوط می کنم در همان کابوسی که خودم برای خودم ساختم، در همان بیماری نفرت انگیزی که سالها پیش گریبانم را گرفته بود. ماری که بر حصار دلم چنگ می زند و منتظر بهانه ایست تا نیشش را در قلبم فرو کند. کاش نبودن انقدر برایم سخت نبود.

کلکسیون بی نظیر انزوا

تمام آدمها، سایه ها، دخترها، احساس ها و همه نیازها تبدیل می شوند به یک تنهایی بزرگ. به حقیقتی که روی دیوار های دلم، با شاخه های تو در توی پیچکی بلند، سبز می شود.

متاسفم برای همه آنچه هنرمندهای واقعی از آن بی بهره اند و مترسک های پر ادعایی که تمام نبوغشان در پیروی از آدم هایی است که وجه اشتراکشان تنها سیگار و کنیاک است.