دنیای شلوغ ملخ ها

حرکت ها، از موسیقی متن تند تر شده بودند. شبیه خواب دیدن است. حتی وقتی بیداری و به رد شدن پی در پی اتفاق هایی که نمی بینی و تنها چشمانت رویشان مانده است، خیره ای. بی شک اینها نعمتی فراموش نشدنی هستند.

بی هیچ عنوان

بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا،

نگاهم را، و تفکرم را، و زبانم را و نوشته ام را،

به وجود بی نقص و پاک تو می سپارم.

سیاه مات

حجم شرجی و گرفته هوا روی صورتم ردی از سرخی و کوفتگی به جا می گذاشت. میشد فهمید که خون میان رگ هایم چقدر آهسته حرکت می کند و چقدر شبیه خواب دیدن است. بوی علوفه و درخت و لجن در هم آمیخته بود و داشتم از بلندی به انتهای دره ای که می رسید به توده های غلیظ مه نگاه می کردم.

نه اینکه همه چیز خیلی بد باشد، که خوب هم نیست، اما همه چیز برای من به یک انتهای تاریک رسیده است. انتهایی که چند سالی هست که آغاز شده و خوب می فهمم حالا دیگر، وقتش رسیده است.

لای برگ ها و میان فضای شبیه خوابهای این گوشه، صدای گریه نوزادی پیچیده بود. نوزادی شبیه همین حرفهای امروز گرفته، جایی در حدود سیصد سال بعد. سیصد سالی که دست هیچ کسی به انزوایش نرسیده بود.

باران تندی گرفته بود و انگار این برف پاک کن هم شبیه یک انتهای دیگر است که هر چه تلاش می کند توانش به محیط وحشی دور و بر نمی رسد. صدای باران شبیه ارکستر دیوانه کننده روزها و شب های بی پایان مرا به همان انتهای مه آلود نزدیک می کرد. کناری پارک کرده بودم و لای درخت ها رفته بودم تا به همین نقطه گرفته برسم و گریه مدام کودکی لای تازیانه های باران مغزم را تسلیم کند. شبیه آن وقت ها بود که نیمه شب از خواب می پریدم و سرم گیج می رفت و تا برسم به آشپزخانه هزار بار به در و دیوار می خوردم و دست آخر با چشم های نیمه باز می فهمیدم کجام و اینکه چقدر تشنه هستم ...

دلم می خواست چیز خیلی مهمی را فراموش کنم، تا همه چیز برایم راحت تر اتفاق بیفتد. سیزده گام به عقب بر می داشتم و چقدر راحت بود ... یک، دو، ... هشت، ... ده، دوست نداشتم حالا که به این انتها رسیده ام عدد نه را درک کنم. نه یعنی هبوط، نه یعنی ترسوی پیر خرفت ... سیزده. حالا چیزی حدود سیزده گام فاصله دارم. و چقدر حالا گام برداشتن سخت تر است. چقدر ظالمانه است، وقتی می بینی تمام شده ای و هیچ کس در خیالش به کسی که سیصد سال بعد به دنیا خواهد آمد هم فکر نخواهد کرد. اینکه، چقدر تنهایی، شبیه همین هوای شرجی و مات، آدم را در آغوش می کشد.

سیزده، دوازده، یازده، ده، ... چقدر لبهاش شبیه طعم های کشف نشده بود، چقدر حضورش را ... نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار ... میشد دل خوش بود که این بار، چیز بزرگ تری را از یاد برده بودم و خیالم راحت است، ... سه، دو ...

صدای گریه نوزاد لای ذهنم اوج می گرفت و میشد یک سوت ممتد که سکوتم را فرا می گرفت، ... نسیم ملایم هوای خنک روی چشم های داغم را پوشانده بود. همه چیز تمام شده بود! من خواب می دیدم ... ؟

کاش کودکی که در سیصد سال بعد از مرگ من به دنیا می آمد می فهمید، هر بار که به این نقطه شرجی و مات سفر می کند، ... چرا حسی شبیه مرگ تمام وجودش را فرا می گیرد و کاش، کسی می فهمید، زیر توده های مه غلیظ، ... صورتی به رنگ سیاه و سرخ، ... لای شاخ و برگ ها فراموش شده است.

re

احساس می کنم برای ادامه حرف هایم باید از نو شروع کنم. نمی شود همین طور منتظر اتفاق های خاص نشست. من دارم به تکرار می رسم و سایه ای که در سکوت هایم، در همه نتهای منتهی به واژه ها کشیده شده است، دارد آرام آرام می فهمد کدام کلمه باید کجا باشد. این همان مهارت کلیشه ای نام دارد. همان مفهوم مترقی به انتها رسیدن.

کوبیسم

حضور تو به فهم خطی زمان خلاصه نمی شد