نوشته های ناتمام از رمانی که سوخت

انگار بخواهم سرعت این لحظه های رد شدن را ثبت کنم لای کلاویه هایی که روی ذهنم تکان می خوردند. می شد شنید. راننده اتوبوس ضبط قدیمی اش را روشن کرده بود تا در سکوت سنگین آدمها، خودش باشد و موسیقی رد شدن گاه به گاه تریلی ها و کامیون ها و یکی از همان خواننده های عصر نو شکفته پایین ها را ... یکی یکی میشد دید خطوط جاده را، تابلو ها را، ... وقتی یکجا نشسته ای به انتظاری خالی، همه چیز برایت مهم تر می شوند. اینکه چه کسی در آن دورهایی که تنها ردی از کورسو از خود بجای گذاشته است، زندگی می کند! می خندد شاید، به من، ... به آدمهایی که به خواب رفته اند. در این اتوبوس بنز قدیمی، با سوز سردی که از پنجره هاش رد می شود و می خزد تا مغز استخوان. اما همه چیز در التهاب سرخ رنگی که نور چراغ ها به وجود می آورند، غرق شده اند. شاید تنها کسی باشم که در این نیمه های شب خیره مانده ام به ردی از رنگ، که به سرعت روی سیاهی خیابان کشیده می شوند. و صدای کلاویه ها را می شنوم. می شد صدای ترانه ای قدیمی را هم در آن دور دستها، جایی که راننده با صدای خیابان و ضبطش تنها نشسته است، شنید. اما کلاویه ها واضح بودند. ردی غلیظ از تکان لحظه هایی که به سرعت خط کشی ها از برابرم دور می شوند. حسی از تمام خاطره هایی که زیر این نور سرخ کدر خودنمایی می کنند.

دختری خوابینده روی صندلی رنگ و رو رفته آبی و حواسش نیست که قسمتی از سینه هاش از زیر مانتوی چروک خورده اش افتاده بیرون، ... خوابیدنش شبیه تو بود،

- پس چرا نمیای؟ من خوابم میاد!

- حیفم میاد چیزی نمونده این کتاب رو تموم کنم.

و تو دست هات رو غنچه کنی، شبیه من، و باز کنی که

- بسه ...

و قسمتی از سینه ات بیفتد روی صفحه سفید کاغذ، انگار، ...

لیوان چای از دور برق می زند، تو کجایی ای اتفاق نسنجیده غریب، برای من از عطرها بگو، از واژه هایی که دود می شوند تا انتهای زمان، از روزهای سیاه و سفید قدیمی، از خطوطی که روی عکس ها باقی مانده بود. از کافه نادری. از همین خواننده قدیمی دوران نو ظهور پایین ها. از ساق های برهنه ای که از کنار دسته اتوبوس بنز قدیمی می شود دید، زیر نور سرخ کدری که از چراغ های کناری می تابد روی احساس خط کشی هایی که دور می شوند. صبح که بشود، همه چیز تمام می شود. آدمها برمی گردند به زمان حال، تو فراموش می شوی. دختری مانتوی چروکش را صاف می کند، ... و تازه می فهمی، خیابان ها چقدر تغییر کرده اند.

حقیقت محض

گاهی همه چیز بند می کند به زمان هایی که واقعا وجود ندارند. همان وقت هایی که هیچ چیزش را دوباره به خاطر نمی آورم. فقط گاهی خواب می بینم که پروانه شده ام. که بال می زنم اما پرواز را هنوز یاد نگرفته ام.

گفت و گوی من و سایه

جای تو خیلی خالی بود! حرف هایی شنیدم که تا همین پیش پای نگارشت، داشت ذهنم را می بلعید. مدام مرور می کردم که چگونه حالش را بگیرم و مثل یکی از همان نوشته های پیچ و تاب دار بگذارمش کنار دیوارهای مغز مسدودش!

اما، حالا که تو هستی یادم می آید چطور برایش از تبریک نوروز نوشتم و با خنده مضحک گفت: « هه هه ... بابا این دیگه تبریک عیده، این حرفارو ولش کن ... » آخرش هم خنده ای بی مزه که « هه هه ... باریک الله » کدامت را باور کنم استاد؟ آن خنده بی معنی را وقتی می گویم سال سیاه، یا این باریک الله آخرت که یعنی خوب می نویسی، اما از نظر من درون کله پوکت چیزی جز تاریکی و پشگل نیست!

ببین استاد! تو با سعدی حال کن ... دنیای ما جای ابیات موقوف المعانی نیست.

شاید یک روزی نوشتمش

« من نارنجی شفافم ... »

نارنجی شفاف

صدای انار می داد، صدای شکافته شدن قسمتی از یک التهاب، و چشم گذاشته بودیم. چشم گذاشته بودیم، برای بارانی که دلت را آرام می کرد. می گفتی، « من باران را دوست دارم! » و دوست داشتی، یادم بود برای غنچه سرخ رنگ. صدای انار می داد، صدای شکافته شدن یک رویا، ... و دانه ها با سمفونی بی نظیرشان می رقصیدند، ... همیشه این سکوت، یاد ترانه های نواخته نشده را در دلم می کاشت، یاد کودکی که هیچ چیز بدی را یاد نمی گرفت، می گفت « آدم باید خوب باشد » آدم، باید دنیایی به اندازه رنگ ها داشته باشد، اندازه بادبادک ها که می رسیدند تا آن دورها، و رنگها که می رقصیدند، نورها می ریختند روی ترانه های دو سالگی ... و تا امتداد روحت کشیده می شدند، حتی شب ها نورها زیر ماه می درخشیدند، و ستاره ها پر رنگ تر بودند، شبیه نقاشی های روی دیوار، شبیه تمام احساس یک نارنجی شفاف. می دانی، امشب به افتخار تو خبری از آرشه ها و سولیست ها نیست، تنها کودکی، زیر رنگهای شفاف، آرشه کودکیش را روی ساز می لرزاند، و فقط، تمام آسمان بود که می فهمید، ... تو معرکه ای!

+ تولدت مبارک، نارنجی شفاف

این نوشته خصوصی است و تنها یک کامنت دارد،

برای این نوشته چیزی ننویسید. تایید نمی شود.