استایل مرگ

مثل طعم تلخ دود، می پیچد در گلویم افسانه آدمها، افسانه خیابان های داغ و غبار گرفته تابستان، از فریادها، از همه صحنه های خالی کوچه تنها. می دانم صدایم در نفس های خالی مرده است، می دانم حضورم شبیه مرداب ها خاموش و تاریک است. می دانم ساده و تلخ شده ام چون دودی که می پیچد در سراسر بی هویتی دنیا، آدمهاش، دردهاش ... و بیمارم، بیمارم از خوشی های ناهنجار، از عفیون تلخ وجودی که به پایان قهقهه های بی آغاز رسیده است. شبیه هیچ چیز نیست، گام ها همیشه تلخی بی معنای بودن آدمها را به دوش می کشند. اما کسی نمی داند سکوت چیست، این جنون مصلحتی، این خود سوختن بی سرانجام، شبیه هیچ چیز نیست. تاریک تاریکم ...

سایه مجنون، در امتداد نهایت دنیا

همیشه، زمزمه های تو در گوشم تیر می کشد، سوت می کشد ذهنم از هبوط بی مرز آینه ها و ستاره های نیمه شب که پهن می شوند، می میرند، لای اقیانوس تیره و مات، لای دریای بی تاریخ هر آنچه نام بی وجود اسمت، همه دنیایی که از سیاهی و مرگ وجود داری و می خیزی لای چشم ها، لای رگ بی صدای مظلوم میان ریشه های انسان ها و تسخیر می کنی، با نگاهت، با وجود پر از زیبایی، زیبایی ... زیبایی ملعون، زیبایی آدم کشی برای بقا، زیبایی اجساد در حرارت خفته و مرده های بی چشم، کور، کور از سپیدی خیره نفس ها، عمرها، بقا ... بقای شوم این بودن، بهای بی پرده نسل کشی ها، عقیده کشی ها و دروغ ها و تزویر ها و زیبایی، ... چقدر سیاهی تو، چقدر کثیفی لای بندگان متحرک ملعونت، لای اجسادی که برایت خم می شوند، سجده می کنند به پای زیباییت، به پای درخشندگی خیره ات که تمام تراوشات شنیع را در خود گم می کند، می بلعد بوی فساد را در خود، دروغ، دروغ ... برای آدمیت متشخص آینده، برای کثافتی که قرار است از خودت بسازی و ... این بود، این بود، آدمی که قرار است در زمین فساد کند، ... و گام های کثیفش را ... و دست های ... هنوز یادت نرفته شرمی که از حضور داشتی، آه، ای باغ های زیبا و پر برکت، هنوز یادتان هست، هق هق مردی که لای این آدمها، این اجساد بی احساس، بی زندگی، برای نیستی می گریید. هنوز یادت هست و ... طلسم خونبارت شکسته نخواهد شد. حالا، تو، تمام وسعتی که چشم ها می بیند، از برکه ای کوچک هم، کوچک تری ... بوی شنیع خونابه می دهی، بوی نفرت، بوی خشن کثافت ...

باور نمی کنم، بادبادک ها، در همین بودن تو، پرواز می کنند، ... نور می زند از کناره های کاغذی کوچک، که دلی به وسعت جنگل ها دارند، به وسعت چوب های مقدس، به وسعت خدای مقدسی که لای نگاه تابان تو از دیده ها افتاد، چشم هام به روشنایی مطلق ضعیف شده است. کاش تمام نور ها می مردند، و تو، شراره کوچک شمعی، سو سوی فانوسی، زنده میشدی باز، ... این سالها، بی استقامت می گذرند، مرده هر آنچه بود ... مرده ... جنازه ها هم نمی فهمند ... دست های شوم بقا، ایستاده بر قامت پوشال های سست. این بود زندگی دست ساز ... این بود، زندگی ... باور ... نمی کنم ...

پرده های گرفته استغنا

شده بودم مثل دیوانه هایی که به هر چه بود، قانع می شدند، تا بفهمانند که من، هنوز می توانم احساس کنم، هنوز می توانم ببینم و این خودش خیلی است و هر بار، می خوردم به لایه های ضخیم داغ و پر از غبار، به نفرت این سال سیاه، به حجم بی احساس و مکرر که روی قلبم ضرب گرفته بود، ... دلم، تنها به صدایی، به چیزی که بوی منی که گمشده بود را برایم داشته باشد، خوش بود.

امروز از خلوت خیابان و بوی باران و برگها گذشتم، از هوای عصر هایی که آسمانش، تمام دردها و حرف های این همه روز آزگار را در خود بلعیده بود و حالا، کبود شده باشد انگار، که دلگیر باشد، که غرورش را یکجا، خالی کند روی همه زمین داغ. صدای همایون آرامم می کرد. آرامشی که در دل این غروب گرفته، لای سوزها، لای دردها، به خواب رفته بود. مثل هجوم آرام و پر از حرفهای ماورایی ویولن سلی که می تابید بر قصیده ام. مثل شمعی که کنار حرف های دلم آرام گرفته است و شراره هایش شبیه هیچ دروغ گرفته ای نیست.

دعا کرده بودی انگار، برای منی که گم شده بودم. برای منی که دلم سکوتم را می خواست. سکوتی که حجم میان دودها را پر می کرد. دروغ نیست که گاهی آسمان بیشتر از همه آدمها، همه درک ها و شعورها، می فهمد. حتی، اگر برای آخرین باری باشد که چشم در انزوای غریبانه اش می اندازم و می فهمم، چطور عاشقانه می گرید. که چطور عاشقانه صبوری می کند باز، روز از نو و ... یاد، یاد تمام آنچه به سختی در دلم کاشته بودم، روی حجم بهشتی از برگ های خیس و بوی غمگین باران، دوباره آرام آرام، در سکوت صداها و حرف ها و دیوارها، می گریست ...

رویای بلعیده

دلم، از دنیا، از دنیا و آدمهاش، از اینکه چقدر بیرحمانه همه چیز، همه چیز فراموش می شود در نگاه ها و فریب ها و دوز ها و دغل ها و حسادت ها و رنجش ها، از کثافت پیچیده در زیبایی خط کشی های داغ و سفید، از بوی تعفن مرداری که زیر خاکها و سرپوش ها، هنوز می شود نحسی تلخش را احساس کرد، از همه فهم های خودخواهانه، از تمام غرورها و نژادها و تعصب ها، از همه خالی بودن ها و دردها و ... دلم، از دنیا، از دنیا و آدمهاش گرفته است. از لب هایی که می خندند، از وطنی که در گور خفته است. مرا در زوال، مرا در مرگ، راحتم بگذار زندگی.

کافه امپرسیونیسم

همیشه، این اتفاق ها، این پدیده ها که روی دیوارها و افسانه ها شکل می گیرند، حرف های زیادی روی دلم باقی می گذراند. حرف هایی از همیشه استغنای فصل ها، از عبور زمانی که خیلی می فهمد، خیلی بیشتر از آدمها حتی، ... و سایه ها، نقوش شفافی هستند که از گذشته در خاطرم می مانند.

تازه آسمان سیاه شده بود، تازه میشد دانه های لرزان سپیدی را بر قامت کشیده اش حس کرد. دانه هایی از تبلور بی مانند رقص های دخترها در باد، صدای دلنگ دلنگ و بعد، هجوم بی وقفه سایه ها و حرف ها، نور می تابید از شومینه گوشه کافه، و گرمی لذت بخشی که حضور هیچ بیگانه ای را در خودش نمی پذیرفت. ساق های سفید، نرمی پوست آرام، روی کنتراست سیاه و سایه هایی که هیچگاه دیگر تکرار نخواهند شد. سایه هایی که هیچ چیز جز من نبودند و هیچ گاه هم نبوده اند.

طعم گوارای تلخ، گلویم را می شست. نفس هات در لرزش بی وقفه دست هام می پیچید. کاش میشد یک نقاش دوره گرد بود. با تمام دنیایی که شبیه حرف های لحظه ای بیگانه ایست، که هیچ وقت یادش نیست چه گفته بود ... کاش میشد آوازه خوان آکاردئون به دست بود که هوای بیگانه ای می ساخت از شعر های دور، از نوای ساده دیوارهای چوبی سوخته.

برای اولین بار، ذهنم رفت به دنیایی از حقیقتی که سالهاست در من گمشده بود. موجودی ساده و تنها از به هم پیوستن چند خط سیاه و سایه روشن ذغال و کربن و زندگی ساده از بازتاب همه چیز، از دنیای تنهایی که هر کس در سکوت خودش خواهد داشت، جایی آخر کتاب هاینریش بل ...

دنیای آدمها، گاهی شبیه هیچ چیز دیگری نیست. یکتاست و در تنهایی خودش هیچ وقت تکرار نخواهد شد. حتی سایه ها، آن سایه های دیگر نیستند. ساق های سفید، نرمی پوست آرام، روی کنتراست سیاه و سایه ها ... آخرین نگاه من به روشنی آتشی که در نزدیک ها می سوخت، و زندگی دیگری که میشد فهمید، تازه دارد شکل می گیرد. تازه دارد درک می کند، رویای بی بدیل آدم ها و سایه ها را. کاش میشد یک نقاش دوره گرد بود. کاش میشد ...