پرده های گرفته استغنا

شده بودم مثل دیوانه هایی که به هر چه بود، قانع می شدند، تا بفهمانند که من، هنوز می توانم احساس کنم، هنوز می توانم ببینم و این خودش خیلی است و هر بار، می خوردم به لایه های ضخیم داغ و پر از غبار، به نفرت این سال سیاه، به حجم بی احساس و مکرر که روی قلبم ضرب گرفته بود، ... دلم، تنها به صدایی، به چیزی که بوی منی که گمشده بود را برایم داشته باشد، خوش بود.

امروز از خلوت خیابان و بوی باران و برگها گذشتم، از هوای عصر هایی که آسمانش، تمام دردها و حرف های این همه روز آزگار را در خود بلعیده بود و حالا، کبود شده باشد انگار، که دلگیر باشد، که غرورش را یکجا، خالی کند روی همه زمین داغ. صدای همایون آرامم می کرد. آرامشی که در دل این غروب گرفته، لای سوزها، لای دردها، به خواب رفته بود. مثل هجوم آرام و پر از حرفهای ماورایی ویولن سلی که می تابید بر قصیده ام. مثل شمعی که کنار حرف های دلم آرام گرفته است و شراره هایش شبیه هیچ دروغ گرفته ای نیست.

دعا کرده بودی انگار، برای منی که گم شده بودم. برای منی که دلم سکوتم را می خواست. سکوتی که حجم میان دودها را پر می کرد. دروغ نیست که گاهی آسمان بیشتر از همه آدمها، همه درک ها و شعورها، می فهمد. حتی، اگر برای آخرین باری باشد که چشم در انزوای غریبانه اش می اندازم و می فهمم، چطور عاشقانه می گرید. که چطور عاشقانه صبوری می کند باز، روز از نو و ... یاد، یاد تمام آنچه به سختی در دلم کاشته بودم، روی حجم بهشتی از برگ های خیس و بوی غمگین باران، دوباره آرام آرام، در سکوت صداها و حرف ها و دیوارها، می گریست ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد