سایه مجنون، در امتداد نهایت دنیا

همیشه، زمزمه های تو در گوشم تیر می کشد، سوت می کشد ذهنم از هبوط بی مرز آینه ها و ستاره های نیمه شب که پهن می شوند، می میرند، لای اقیانوس تیره و مات، لای دریای بی تاریخ هر آنچه نام بی وجود اسمت، همه دنیایی که از سیاهی و مرگ وجود داری و می خیزی لای چشم ها، لای رگ بی صدای مظلوم میان ریشه های انسان ها و تسخیر می کنی، با نگاهت، با وجود پر از زیبایی، زیبایی ... زیبایی ملعون، زیبایی آدم کشی برای بقا، زیبایی اجساد در حرارت خفته و مرده های بی چشم، کور، کور از سپیدی خیره نفس ها، عمرها، بقا ... بقای شوم این بودن، بهای بی پرده نسل کشی ها، عقیده کشی ها و دروغ ها و تزویر ها و زیبایی، ... چقدر سیاهی تو، چقدر کثیفی لای بندگان متحرک ملعونت، لای اجسادی که برایت خم می شوند، سجده می کنند به پای زیباییت، به پای درخشندگی خیره ات که تمام تراوشات شنیع را در خود گم می کند، می بلعد بوی فساد را در خود، دروغ، دروغ ... برای آدمیت متشخص آینده، برای کثافتی که قرار است از خودت بسازی و ... این بود، این بود، آدمی که قرار است در زمین فساد کند، ... و گام های کثیفش را ... و دست های ... هنوز یادت نرفته شرمی که از حضور داشتی، آه، ای باغ های زیبا و پر برکت، هنوز یادتان هست، هق هق مردی که لای این آدمها، این اجساد بی احساس، بی زندگی، برای نیستی می گریید. هنوز یادت هست و ... طلسم خونبارت شکسته نخواهد شد. حالا، تو، تمام وسعتی که چشم ها می بیند، از برکه ای کوچک هم، کوچک تری ... بوی شنیع خونابه می دهی، بوی نفرت، بوی خشن کثافت ...

باور نمی کنم، بادبادک ها، در همین بودن تو، پرواز می کنند، ... نور می زند از کناره های کاغذی کوچک، که دلی به وسعت جنگل ها دارند، به وسعت چوب های مقدس، به وسعت خدای مقدسی که لای نگاه تابان تو از دیده ها افتاد، چشم هام به روشنایی مطلق ضعیف شده است. کاش تمام نور ها می مردند، و تو، شراره کوچک شمعی، سو سوی فانوسی، زنده میشدی باز، ... این سالها، بی استقامت می گذرند، مرده هر آنچه بود ... مرده ... جنازه ها هم نمی فهمند ... دست های شوم بقا، ایستاده بر قامت پوشال های سست. این بود زندگی دست ساز ... این بود، زندگی ... باور ... نمی کنم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد