بی تو، مهتاب شبی

این شب ها

میراث مرگ هفت سالگیست.

شبی که صدای من در آغوش واژه ها به خاک سپرده شد.

و از من چیزی جز بینهایت های مرده

به جا نمانده است.

من،

زمینی که آدمهاش، در بیغوله ها خودکشی می کنند.

و هیچ کس، حوصله هیچ نیاز دیگری را ندارد.

کنتراست

قناس قناس،

با لباس های چرک و کهنه که مثل بچگیش

به تنش زار میزد و کفش های پاشنه بلند قرمز،

که طبیعتا هیچ ربطی به قامت و لباس هاش نداشت.

صرفا برای اینکه

انسانیتش را از یاد نبرده باشد.

این بود حکایت زندگی ...

سایه مجنون، در امتداد نهایت دنیا II

لای دنیایی که تمامش،

از دولت ها و حکومت ها گرفته تا آدمهاش

به طرز فجیعی احمقانه است،

چه اشکالی دارد صادقانه بگویی

شبها از ترس جایم را خیس می کنم و

همه دنیا،

همه آدمها و حکومت هاش

قاه قاه به حماقتت بخندند ...

مرثیه ای برای یک بودن

می دانم، ...

حالا همه چیز تلخ تر شده است

برای نوشتن،

برای بودن،

چقدر خوش خیال بودم من

عصر گرفته ای بود انگار

ترانه های کودکیم را، یکجا، با هر آنچه یادی از انزوای دور دست خیابان ساکت عصرها یادم بود، چال می کنم میان خاک های گرفته سیاه. خورشید می تابد بر پوست شقایق های داغ دیده و سایه ای بی جان، هبوط می کند گوشه خلوت خاکستری دردها و خیال ها ... کاش حضور عصرهای گرفته سنگفرشها و کافه ها، کاش صدایی از دور دستهای آینه ها، بگذریم، خیالی نیست. دلم به خاک های سیاه عادت کرده است. و به سایه ای که در تلاطم من، لای شراره های بی هدف و ملول، می گرید، تلخ، ... لای حجم سنگین سکوت این خیابان دور.