دلی بردی از من به یغما شکسته
سری دادی از سنگ سودا شکسته
مرا عشق رویت به توحید خوانده
که بت های پیدا و پنهان شکسته
به کوی وصالت به خم صد هزاران
دل و جان فتاده سر و پا شکسته
من از عین مستی بریدم ز هستی
که گویی حبابی به دریا شکسته
حوالت به خمخانه ام داده ساقی
که گم کرده ام جام و لیوان شکسته