پرواز در شب برفی

تمام دلم خالی می شود از نگاه ها، حرف ها، از این همه صداهایی که در این شب کشیده تاب می خورند، انگار آونگ های دنیایی از جایی خیلی دورتر از زمینی که سرد شده از برف نیمه شب و نورها، که روی صفحه های خیالی شب ها کشیده می شوند و می رقصند، می پیچند لا به لای خیال ها و نگاه ها و مرگ ها ...

خیره می شوم به سایه ای که در تاریکی گام بر می دارد. سایه ای بی انتها، بی مرز، و بوی سالهای دوری که می فهمم، که می پیچد میان این راه برفی دست نخورده بکر. انگار، انگار آدم هایش هبوط کند و هیچ کس نباشد و من، ... خیره به سایه ای که در تاریکی گام بر می دارد ... و می بینم، میان جای خالی فضا و زمین، رد پایی را با خود بر جای می گذارد و من در پیش، با نگاهش می بینم، احساس می کنم. و صداها مدام، صدای کسانی که حرف های نامفهوم و غریب می زنند، خنده های ممتد، رقص دیوانه ها روی سمفونی ابرها و آدم برفی ها. و من، جای قدم ها را می فهمم، می بینم، جای پای کسی است که هیچ چیز نیست، انگار غریبه ای از دنیای ارواح، برای خوشی خیال این بغض های شکسته بر دیوارها. انگار، مرده ای از سال های خیلی دور. یکی می شوم در عبور لحظه ها، ... عروسک های خیمه شب بازی می رقصند، و از سرمایی که می خیزد لای خالی نگاهم، لای نفس های گرفته ام، ... از درختهای بی مقصد و زوال یک کلاغ در ارکستر ابرها و آدم برفی ها می خوانند. آرشه ها فرود می آیند، اوج می گیرند، ... خنده های عجیب، حرف ها، متلک ها، ... همه چیز را به خوبی احساس می کنم، ... سایه گام بر می دارد و دور می شود، انگار از من، از تمام سال های خیلی دور، ... و می میرد، ناگاه، بی کس، در خیال یک گوشه متروک تابلوی نقاشی. رنگ ها، می میرند، خشک می شوند و خاکستری، ... انگار، انگار دلم که برایش تنگ می شود و حالا، ... باد می وزد، و جانم را غمی پنهان فرا می گیرد، غمی از خیلی وقت های پیش، از وقتی که عروسک های خیمه شب بازی برای پیرمرد بی کس می رقصیدند، آواز می خواندند و لحظه ای دلش را شاد می کردند و هبوط می کردند، در نگاه آتش شعله ور نیمه شب های سرد.

من کجا بودم؟ ... ندیدم، جایی ردپاها تمام شده بود، ... و من به دنبال یک سایه همچنان روانه بودم. اما نبود، ... انگار گم کرده باشم جای پاهایش را، ... باز می گردم ... پلک هایم می لرزند، اما، ... هیچ ردی از من روی برف ها نیست ... خیره می مانم، به جای پایی که هیچ گاه نبوده است. به سکوتی که باز تمام تابلو را فراگرفته است. چقدر دلم برای سایه تنگ شده بود.

***

داشتم فکر می کردم، کاش انقدری در نوشتن سریع میشدم که می توانستم در فاصله سمفونی شماره سه، نوشته ام را تمام کنم. که میشد تمام جمله ها را در یک آغاز و یک پایان، در یک فاصله بسته تمام کنم. اینکه همه چیز با آدم حرف می زند، اینکه هیچ روز دوباره ای انگار، دیروز های رفته نیست.

تقدیم به کسی

Exogenesis- Symphony, Pt. 3- Redemption | MUSE

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد