تندیس سنگی

باد می پیچد، ... لای نوازش غریبانه یک ابهام، شیون می کشند، چوب های پوسیده، صدای بیگانه ها همه جا پیچیده است. باد می پیچد، لای شاخه های خشکیده و آخرین برگ پاییز تاب می خورد، رها می شود و می گرید در انزوای سرد آسفالت فرسوده یک غربت بی انتها. بی هیچ احساس، بی هیچ تلاقی مرگ و عاطفه در پیچ این مه گرفته، ... داد می زند، می سوزد، و نیاز یک عدم را لای خود می پیچد. باد بوی خون می دهد، دنیا بوی تریاک منفور، و آسمانی رنگ پریده از زمین بی روح. دهانش بوی نفس های بد بوی کسی از جنس قیر می دهد. صبوری می کند برای تنهایی غریبانه برگ ها ... برای گرمای دروغ و نفرت ... کولی ها، بی نفس ترانه های غمگین سر می دهند، و دیوانه ای زیر باران می رقصد، باد بوی خون می دهد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد