سقف کوتاه پاییز

بزرگ می شوی، ... آنقدر که دیگر نه آن ذره کوچک باشی که رشد کنی، که درک کنی که حجم تنهایی ات بشود آنقدری که هزار ترانه بی رحم و سوزناک را در خودش غرق کند، انقدر که پر بگیری و رها شوی، انقدری که بفهمی خورشید قصه های نیمه کاره جایی خیلی دور تر از خیال ها و ترس ها، ... جایی پشت پرچین های منظم باغچه همسایه های خیلی دور، روی دامنه های کشدار ویکتوریا، ... از خاطر اقاقیای وامانده در کناره های بی حوصله دنیا، خواهد رفت، خواهد مرد، خواهی دید، ...

بزرگ می شوی آنقدر که باد کنی میان شب بوهای بی خاطره که همیشه ی تنهایی این همه اقلیم را خوب درک می کنند. آنقدر که از لای شاخه های اردیبهشت، بگذری، برسی به فصل اول عشق های نادیده ...

بزرگ می شوی، ... انقدر که تمام کودکیت را از یاد برده باشی، تمام شعر های بی کینه روزهای رویا، نقاشی یک خانه و ابرهای حقیر بی کسی ... بی حتی شمعی که بخواهد خاموش باشد، تا ... تا وقتی که بزرگ باشی و خیلی زیادتر از جای محدود زندگی!

و بفهمی ... این، زندگی نیست، دردنامه است!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد