همیشه نگاهش جا می ماند، انگار یادش رفته باشد که چقدر سایه ها در شهر وول می خورند. شاید ساعت ها، پیپ می کشید و بویی عجیب همه خیال اتاق را در خود غرق می کرد. نمی شد بفهمی جایی که چشمانش را در خود گم کرده است، چه معنی غریبی خواهد داشت!
« - من، کندی حرکت دارم. »
از همان لحظه می شد بفهمی که ترجیح می دهد هیچ حرکتی آزارش ندهد. همان جا، مدت ها بنشیند پای پنجره ای که به روی هیچ چیز خاصی باز نمیشد. و مدام پک بزند روی ساعت های باقی مانده از آخر یک تنهایی بی همتا ...