mandolin

صدای تو از درگاه کهنه ای که باز می شود رو به خدا، رو به تمام هستی شاخه ها، در دوردست هایی که تنها چشمان کسانی از دنیای دور واژه ها می بیند. انگار کش آمده باشد زمانه ما و دست های تو. انگار فرو رفته باشی تا کمر در قیر نرم، ... ولی سرد، انقدر که سوزش مغز استخوانت را ویران کند از شکایت و نفرت. که سالها راه باشد از این صندلی چوبی سیاه و کثیف، تا درگاهی که می شود سایه تو را لای نورهای خیره دید، سایه ای از یک جسم بی نقش، بی خیال، ساکت و آرام ... که نگاه می کنی، گاه چیزی، صدایی شبیه یک لالایی قدیمی و از یاد رفته، می پیچد در فضای قیرگون و سیاه. چقدر آرام می شوم. همین خیال دور، همین نجوای شبانه استغنا، ... کاش می دانستم آخر نگاه تو کجاست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد